روبیگپ جلسهای هفتگی هست که برای دانشجویان روبیکمپ برگزار میشود؛ هر بار ما میزبان یکی از افراد موفق در اکوسیستم استارتاپی هستیم و در گپوگفت با او، با تحصیلات، شغل و مسیر زندگی اون فرد آشنا میشویم.سعی داریم طی این جلسات دانشجوها با ایدههای جدید و بزرگ آشنا شوند و از افراد موفق الگو بگیرند و و برای آینده بهتر هدفگذاری کنند.مهمان این روبیگپ آقای آرش تنهایی طراح گرافیک، نویسنده و سردبیر و بنیانگذار مجله آنگاه و خانم اولدوز ریحانی، بنیانگذار و مدیرعامل اجرایی نشر کتاب کودک و نوجوان فیل هستند. در ادامه این بلاگ میتونید خلاصه گفتوگو با ایشان را بخونید.
لطفا خودتان و شغلتان را به طور خلاصه معرفی کنید تا با شما بیشتر آشنا شویم.
آرش: من آرش تنهایی هستم، سردبیر و موسس مجله آنگاه. داستان شروع «آنگاه» به «استودیو سهگاه» مربوط میشود. این استودیو به مرور زمان گسترش یافت و علاوه بر محتوای بصیری که تولید میکرد، تولید مجلات هم بخشی از فعالیتش شد. مجلات استودیو سهگاه به اسم «آنگاه» نامگذاری شد و «پیشگاه» به عنوان سرویس پخش آنگاه توسعه داده شد. در پیرو منتشر کردن مجلات، انتشار زندگی افراد تاثیرگذار و موضوعاتی که زیاد به آنها پرداخته نشده بودند هم اضافه شد و اینگونه «گهگاه» به وجود آمد. با تمرکز بیشتر روی شخصیتهایی که در گهگاه نوشته میشدند، انتشارات «فیل» متولد شد.
اولدوز: من اولدوز ریحانی، مدیرعامل اجرایی انتشارات فیل هستم. در دنباله صحبتهای آرش و داستان تولد فیل، در گهگاه مجلهای مختص توران میرهادی داشتیم ولی با این حال نمیتوانستیم خیلی موضوعات را در آن شماره بگنجانیم. به نشری فکر میکردیم که به صورت ویژه بتوانیم به توران میرهادی و امثال او بپردازیم و مثلا کتابی از او منتشر کنیم. دغدغه ما آنجا بود که میدانستیم بزرگسالان او را میشناسند؛ پس باید فکری برای کودکان کنیم و به فکر نشری برای معرفی الگوهای ایرانی برای کودکان و نوجوانان افتادیم. به این شکل، انتشارات فیل به وجود آمد.
شما دو فرد با دو زندگی زیسته متفاوت چگونه با هم آشنا شدید و این آشنایی چگونه منجر به ایجاد نشر فیل شد؟
آرش: به طور شانسی دانشگاهی که اولدوز در آن درس میخواند، تدریس میکردم و قبل از آن هم با او آشنا بودم. این شناخت یکی از شناختهای قدیمیتر من بود. اما همکاری ما بعدها شکل گرفت. من با نمرههای بالایی که در ریاضیات و فیزیک داشتم به خانوادهام گفتم که میخواهم وارد هنرستان شوم و هنر را یاد بگیرم. با اصرار زیادی توانستم خانواده را متقاعد کنم و وارد هنرستان شوم. البته، امروزه کمتر میگویند که بچهها تنبل به دبستان میروند، اما در آن زمان، این تفکر خیلی رایج بود. زمان خوبی را در هنرستان سپری کردم و فکر میکنم که همه آن افرادی که حوصله دبیرستان را نداشتند، در هنرستان جمع شده بودند. ما در هنرستان بسیاری از چیزها را یاد گرفتیم و از همدیگر بسیار همآموزی داشتیم.
در پایان هنرستان، تصمیم گرفتیم یک نمایشگاه برگزار کنیم و هنوز هم با دوستانی که با آنها در ارتباط هستم، این کار را انجام میدهیم. ما یک معلمی داشتیم که به ما گفت: «بسیاری از افراد بعد از فارغ التحصیلی نمایشگاهی میگذارند، اما مهم این است که این استمرار را داشته باشید.» فکر میکنم از آن زمان که حدود بیست و پنج سال گذشته، من در این زمینه به طور مداوم فعالیت داشتهام و هنوز هم در حوزه هنری فعالیت میکنم. در طول این مسیر، تجربههای مختلفی در حوزه تئاتر را تجربه کردم. فیلمسازی، روزنامهنگاری، نوشتن، تدریس و حتی کارهای غیرهنری مانند فروشندگی کردم. در برخی دورههای زندگی، برای تامین معاش، کارهای غیرتخصصی هم انجام دادهام و فکر میکنم همه آنها نقشی در شکل گیری من داشتهاند و به من کمک کردهاند تا به جایی که امروز هستم برسم. بعد از آن، به دانشگاه تهران رفتم. احساس کردم که به اندازه کافی در گرافیک مهارت دارم و به همین دلیل تصمیم گرفتم رشته تئاتر را انتخاب کنم. تجربههای مختلفی داشتم، اما هرگز احساس نکردم که از مسیرم خارج شدهام. در واقع، در همین مسیر و روی همین جاده حرکت کردهام، اگرچه ممکن است در برخی اتوبانها و خیابانهای زندگی لاین عوض کرده باشم، اما جاده و مسیرم را تغییر ندادهام.
در دوران نوجوانی چه مسیری را طی کردید و چگونه به اینجا رسیدید؟
آرش: طی سالهای تحصیلیام همیشه نقشهای مدیریتی را برعهده داشتم. در دوران مدرسه معمولا نماینده کلاس میشدم و در هنرستان، مسئول روزنامه و مجله مدرسه بودم. در دانشگاه، به عنوان دبیر انجمنها فعالیت میکردم و همیشه به برنامهریزی و مدیریت علاقه داشتم.پس از فارغالتحصیلی، به عنوان «دبیر تحریریه» در یک مجله فعالیت کردم. وظیفهام در آنجا، ساماندهی متون و نوشتهها برای چاپ در مجله بود. در «چلچراغ» به عنوان یک مدیر هنری هم فعالیت میکردم، اما در عین حال، همچنان نقش مدیریتی در برابر افراد دیگر داشتم.یک بار به من سفارش دادند که هویت بصری یک گالری هنری را طراحی کنم. در آن زمان، هیچ برنامهای برای اولین نمایشگاهم نداشتم. با توجه به علاقهمندیام به فروغ فرخزاد و نزدیک شدن به سالگرد هشتادمین تولد او، به آنها پیشنهاد دادم که اولین نمایشگاه را به افتخار این مناسبت برگزار کنند. در این نمایشگاه، هنرمندان، نقاشان، گرافیستها و عکاسان با موضوع فروغ فرخزاد، کار خود را ارائه کردند. با اینکه تجربه کار به عنوان کیوراتور نداشتم، این نمایشگاه با استقبال بسیار خوبی روبرو شد.با گذشت زمان، از من دعوت شد تا در یک نمایشگاه دیگر به عنوان کیوراتور حضور داشته باشم. این تجربهی بسیار دلچسبی بود. در این نمایشگاهها، فرهنگ غالب بود و شرکتکنندگان با این محیط و آدمهای مختلف آشنا شدند. یکی از دوستان نویسندهام به من گفت که با توجه به دموکرات بودن و پذیرش آدمهای مختلف، باید سردبیری شوم و یک رسانه داشته باشم که افراد با عقاید و دیدگاههای متضاد در آن کار کنند. این ایده بسیار جذاب بود و من تصمیم گرفتم شرایط لازم برای تأسیس و توسعه یک مجله فرهنگی و هنری را فراهم کنم. حدودا سال نود و پنج من درخواست مجوز «آنگاه» را دادم و بعد از تایید شدن، آنگاه تبدیل مجله فرهنگی هنری و بخشی از زندگی من شد. مجلهای که بعضی از شمارههایش به چاپ سوم و چهارم رسید و به گفته بعضی از دوستان منتقدین، یکی از مجله های تاثیرگذار در دهه گذشته شد. گویی که هر آنچه در سالهای گذشته یاد گرفته بودم را به کار بردم و نتیجهاش «آنگاه» شده است. آشنایی من با اولدوز زمانی شروع شد که من در دانشگاه درس میدادم، ولی اولدوز هیچوقت با من کلاس برنداشت. چون از من به عنوان یک استاد سختگیر و جدی شناخت داشت. بعد مدتی تصمیم گرفتم تدریس در دانشگاه را لغو کنم و به زندگی خودم برسم. به نظرم بین زندگی شخصیام و افرادی که به آنها تدریس میکردم ،خودم برایم مهمتر هستم. بنابراین، تدریس را کنار گذاشتم. یک روز، به یک چلوکبابی رفتم و یک سفارش چلوکباب دادم. همزمان در اینستاگرامم نوشتم: "از امروز به بعد دیگر تدریس در هیچ دانشگاهی نخواهم داشت." آشنایی من و اولدوز بعد از دانشگاه و در محل کار من بود.
اولدوز: از کودکی علاقهای به هنر داشتم و در نوجوانی وارد دبیرستان شدم. خانواده من مشکلی با انتخاب رشته من نداشتند و تشویقم میکردند. محیط آموزشی هنرستان با دبیرستان کاملاً متفاوت بود. در دبیرستان به عکاسی خیلی علاقه داشتم و آن را بیشتر پیگیری میکردم. این دو محیط واقعاً متفاوت بودند. در دانشگاه رشته گرافیک را ادامه دادم و به دلیل علاقهای که به هنر داشتم، فکر میکردم باید در این زمینه بیشتر بیاموزم. من همزمان با درس کار هم میکردم و از این رو فرصت زیادی شرکت در کلاسهای دانشگاه نداشتم. آرش استاد یکی از دروس ما در دانشگاه بود. من به دلیلی که از دوستانم شنیده بودم استاد خیلی سختگیری است و برای اینکه میدانستم نمیتوانم در کلاسهایش مرتب حضور پیدا کنم با او کلاس برنداشتم.در دانشگاه درسی با عنوان صفحه آرایی داشتیم که مجلات و کتابها را تنظیم و صفحهآرایی میکردیم و این قسمت برایم بسیار جذاب بود. من به طور کلی علاقه زیادی به طراحی مجله داشتم و دوست داشتم در زمینه مجلات کار کنم. از طریق یکی از استادانم که در آنجا حضور داشت، با آرش آشنا شدم و متوجه شدم «آنگاه» قصد دارد کسی را استخدام کند. درخواست دادم که بتوانم به عنوان یک گرافیست در آنجا همکاری کنم. بسیار دوست داشتم در زمینه صفحه آرایی فعالیت کنم. اما کار آسانی نبود، زیرا در آن زمان صفحه آرایی برای من کاملاً ناشناخته بود و من توانایی لازم را نداشتم. برای بهبود مهارتهایم، به آنجا رفتم و به عنوان دستیار آرش شروع به کار کردم. در آن زمان، من خیلی زبان میخواندم و میخواستم از ایران مهاجرت کنم. ایدهام این بود که با آرش در زمینه گرافیک همکاری کنم و رزومه خود را بنویسم و سپس از ایران بروم. پس از دو ماه، به عنوان مدیر داخلی کارم را ادامه دادم. بعد مدتی درباره انتشارات نیز با یکدیگر صحبت کردیم و من بسیار خوشحال بودم. به آرش از روی آرزوی کودکیم گفتم که بسیار دوست داشتم یک مدرسه راهاندازی کنم که در آن بچهها، باله و موسیقی و هنر بیاموزند، به عبارتی یک مکانی که تدریس درسهای تکراری نباشد؛ در مدرسه این موقعیت فراهم نبود و من به دنبال این بودم جایی را ایجاد کنیم که بچهها با ذوق و خوشحالی سر کلاس حاضر شوند و برایشان حوصلهسربر نباشد.در حالی که ما پیشینه زیادی از کار با کودک نداشتیم و فهمیدیم این موضوع برای دستیابی به این هدف کافی نیست. پیشنهادی که در این بین مطرح شد، انتشارات کودک بود و تصمیم گرفتیم با این ایده شروع کنیم. این تفکر برایم جذاب بود، زیرا به حوزه انتشارات و کتابها علاقهمند هستم و دوست دارم با کودکان کار کنم. این ایده قابل انجام به نظر میرسید، چراکه پیشزمینههای لازم برای همراهی افرادی که در این زمینه تجربه دارند، را داشتیم. به این شکل انتشارات فیل زیر نظر انتشارات گهگاه، شروع شد. همچنان از اهدافمان است که با افزایش سرمایه اجتماعی در آینده بتوانیم مدرسه را نیز راهاندازی کنیم. برای مدیریت فیل من نیاز به مهارت مدیریت داشتم و به این دلیل در آموزشگاه آزادی بهار MBA HR یا منابع انسانی خواندم. این مهارت برایم واقعا کمککننده بود. در آن زمان که مدیر داخلی بودم، مدیریت انسانها راحتتر بود، اما با شروع انتشارات، وضعیت تغییر کرد. به خاطر اینکه اکنون مستقیماً با خودم کار میکنم، به تنهایی سختتر شده است. در آن زمان، میتوانستم بگویم که فقط مدیر یک بخش هستم و برخی از مسئولیتها به دیگران واگذار میشود. اما اکنون، من مسئولیت کامل را به عهده دارم. باید بتوانم به طرزی که میخواهم با افراد رفتار کنم. در این مورد، مطالعه MBA HR واقعاً به من کمک کرد.
چه دغدغه ای رو احساس کردید که باعث تاسیس انتشارات فیل شد و در واقع چه چالشی رو حل می کنید؟
اولدوز: ما متوجه شدیم در مورد مشاهیر جهان، کتابهای بسیاری وجود دارد که آنها را به خوبی معرفی میکند، درحالی که معادل آن برای شخصیتهای ایرانی خیلی کمیاب بود. من این کتابها را مطالعه کردم و به این نتیجه رسیدم که میتوانیم در این زمینه فعالیت کنیم. کتابهای آرش قطری را خواندم که با تصویرگری زیبا و متن روان نوشته شده بود. آنقدر برایم جذاب بود که حتی من را به وجد میآورد تا در مورد آن شخصیت اطلاعات زیادتری کسب کنم. در ایران، زندگینامههای خارجی که ما مطالعه میکردیم، وجود نداشتند. در آن زمان، حتی تصویرسازی نداشتند و متن آنها برای کودکان مناسب نبود. ما فکر کردیم که برای کودکان ایرانی و جوانانمان میتوانیم آنها را تالیف کنیم و به فکر ترجمه با خانم گلستان افتادیم. بعد از ترجمه آنها را به تدریج تالیف کردیم.هنگام صحبت با بچهها از رده سنی هشت تا تقریبا پانزده ساله که قشر هدف ما هستند، بدون شک فهمیدم که هیچکدام از آنها الگوهای ایرانی را نمیشناسند. به عبارت دیگر، سلبریتیهای خارجی را خیلی خوب میشناختند اما از اطلاعاتی در مورد مثلا علی دایی و عباس کیارستمی نداشتند. به نظرم مدیا و شبکههای اجتماعی خیلی کمک میکند تا سلبریتیهای خارجی شناخته شوند؛ در حالی که این ابزار در ایران به خوبی کار نمیکند. به این دلیل که کودکان و افرادی که نسل جدید را تشکیل میدهند، با الگوهای ایرانی آشنایی ندارند و از آنجایی که گذشته ایران را تاریک و تار میبینند، نمیتوانند به آن افتخار کنند. به همین دلیل به دنبال الگوهای خارجی میرویم، زیرا احساس میکنیم که آنجا زیباتر است و ما میتوانیم رویاهایمان را آنجا بیابیم. آنچه از گذشته ایران برای آنها مشاهده میشود، خیلی به دور از واقعیت است. زمانی که کتاب الگوهای ایرانی جذابیت تصویری و متنی نداشته باشند و کودکان ذوقی برای خواندن آنها احساس نکنند، تلاش ما برای مطرح کردن این موضوع چقدر فایده دارد؟ ما میدانیم که مثلاً امثال خانم میرهادی افرادی نیستند که از یاد بروند، اما میتوانیم آن را به نحوی معرفی کنیم که کودکان آن را دوست داشته باشند. باید با زبانی جدیدتر معرفی کنیم تا آنها علاقهمند شوند. در زندگی هر کدام از ما سختیها و چالشهای زیادی وجود داشته است. اما این مسئله به هیچوجه بهانهای نیست تا این سختیها را بزرگنمایی کنیم و فقط درباره آنها صحبت کنیم. برای مثال، زندگی توران میرهادی پر از سختی و چالش بوده است، اما این هیچگاه به معنای آن نیست که او تسلیم شده است. به دلیل تمامی سختیها و تلاشهایش، او تصمیم گرفت دیگران را یاری کند و مدرسه فرهاد را تأسیس کند. او همچنین عضو شورای کتاب کودک بوده و در تأسیس آن نقشی بسیار مهم داشته است. ما در کتابهای فیل سعی میکنیم بالا و پایینهای زندگی انسانها را به مخاطب نشان دهیم به طوری که خواندنش برای کودکان و نوجوانان هم اثربخش باشد.
آرش: من خودم ژانر زندگینامه را بسیار دوست دارم. فیلم I'm Tonya یا "من تونیا هستم" را در این رابطه پیشنهاد میدهم. این فیلم داستان قهرمان اسکی را روایت میکند که هیچگاه مدال یا جایزهای نبرده یا بازیکن محبوبی نبوده است. اما در طول مسیر موانع و سدهای زیادی را شکسته است. در واقع درمورد زندگی کسی که موفقیتهای زیادی کسب نکرده است فیلم ساخته میشود، در حالی که در ایران افرادی را داریم که توانایی و موفقیتهای بسیاری داشتند اما هرگز درمورد آنها فیلم ساخته نشده است؛ یا اگر هم ساخته شده باشد، جذابیت لازم را ندارد. متأسفانه در صنعت فیلمسازی ما، قصهگویی به خوبی انجام نمیشود و فیلمهایی که ساخته میشوند، جذاب نیستند.
علاوه بر این، گاهی اوقات دوست نداریم درباره افرادی تعریف کنیم یا حتی اگر تعریفی هم از آنها بکنیم، به نحوی آن را بد روایت میکنیم. همانطور که میگویند: «اگر میخواهید کسی را تخریب کنید، به او حمله نکنید، از او بد دفاع کنید.» بعضی افراد تلاش میکنند نقاط ضعف یا خطاهایی را در مورد افراد بزرگ بیان کنند و آن را بزرگنمایی میکنند، به نحوی که علاقه ما به آن افراد کاهش یابد.در حالی که مایکل جردن و علی دایی در یک دوره ورزشی بودهاند؛ اما چرا خیلی از بچهها اسم علی دایی را فراموش کردهاند یا تا به حال آن را نشنیدهاند؟ شاید فیلم، کتاب یا منبعی هم از زندگی آنها منتشر نشدهاست. مثلا چرا ما در انتشارات فیل باید اولین نشری باشیم که برای نوجوانان در مورد استاد شجریان یا ناصر حجازی کتاب منتشر میکند؟ یکی از علتهایش هم این است که ما بلد نیستیم کسی را خالصانه دوست داشته باشیم؛ که به عزتنفسمان مربوط میشود. به این دلیل که خودمان را خوب نمیشناسیم، میخواهیم دیگران را هم پایینتر جلوه دهیم تا از ما بالاتر نروند. تا زمانی که ما خودمان را دوست نداشته باشیم، نمیتوانیم دیگران را دوست داشته باشیم.
اولدوز: من فکر میکنم این قضیه یک بُعد دیگر نیز دارد. مسئلهای وجود دارد که ما آن را یاد نگرفتهایم، و آن هم بازی "برد و برد" است. در تفکر ما، همیشه یکی برنده است و یکی بازنده، و وقتی یکی برنده میشود، قطعا دیگری بازنده است. البته، من یا هیچ فرد دیگر دوست نداریم بازنده باشیم، پس فکر میکنیم باید شخص مقابل ببازد که ما بازی را ببریم. در حالی که اصلا اینطور نیست. میتوانیم جوری بازی کنیم که جفتمان برنده باشیم!مثلا شاید علت اینکه کتاب مصدق در انتشارات ما فروش نرفت این باشد که ما مستقیم به سمت آن قسمتی میرویم که برایمان ناراضیکننده است و سریعاً به دنبال یافتن نقص و عیب در فرد میگردیم، آن را پیدا میکنیم و میگوییم این نشانگر ضعف و نقص اوست. در حالی که همه انسانها دارای نقصها و کاستیهایی هستند. مسلما هیچکس کامل نیست. پس چرا به دنبال یک انسان کاملا بینقص میگردیم؟ نمیتوان فقط به بدیهای هر فرد توجه کرد و واقعیت این است که هر کسی صفات خوبی نیز دارد. الگو واقعی این است که من از هر فردی یک جنبه مثبت بردارم و با کنارهم قرار دادن این خصوصیتهای مثبت، الگوی خود را میسازم.
آرش: اتفاقی مشابه همین موضوع برای یکی از کتابهای نشر فیل افتاد. برعکس آنچه فکر میکردیم، کتاب دکتر مصدق آنچنان به فروش نرفت و ما علت این موضوع رو همین بازی برد برد میدانیم. من فکر میکنم که افرادی که مثلاً محمدرضا شاه پهلوی را دوست دارند، این اعتقاد را دارند که او را در مقابل شخصیتی که خودشان دوست دارند، میبینند و نمیخواهند که یک شخص دیگری هم مثلاً در سیاست، منافع آنها را به خوبی تأمین کند. عین حال، در رسانهها و ماهوارههای خارجی هم اطلاعاتی ارائه میشود که ممکن است شامل تحریفاتی باشد که برخی افراد را به خوب بودن یا بد بودن افرادی معین توجه میدهد.
اولدوز: در زندگی خیلی از مشاهیر هم این موضوع صدق میکند.به وعنوان مثال،پیکاسو زندگی شخصی زیبایی نداشته، اما همچنان به خاطر هنرش شناخته میشود.
بیشتر الگوهایی که از آنها کتاب منتشر کردهاید، افراد زنده نیستند. آیا این موضوع علتی دارد؟ آیا الگوها فقط باید افراد از دنیا رفته باشند؟
آرش: نه صرفا به این معنا نیست. ما میخواهیم ریشه هایمان را استوارتر و زمینمان را سفت تر کنیم. اگر اولین کتابهایمان را با موضوع الگوهای زنده انتشار میدادیم، ممکن بود به شدت آسیب ببینیم. به این علت که افراد زنده در معرض قضاوت و اشتباهات هستند و در صورت انتشار، ممکن بود کل مجموعه ما تحت الشعاع قرار میگرفت. عملا افراد وقتی میمیرند، زندگیشان تمام میشود و دیگر در اثر قضاوت قرار نمیگیرند. تنها خاطرههای خوب از آنها با ما میماند. وقتی این خاطره به یاد مردم میآید، دیگر قضاوتی درباره آنها ندارند. در حالی که این موضوع زیاد جالب نیست؛ اما حقیقت این است که دو سال دیگر به راحتی میتوانیم درباره آنها کار کنیم و بدون قضاوتی آنها را مورد بررسی قرار دهیم و آثار آنها را در کتابی بفروشیم و جز برنامههای آیندهمان است که سراغ این شخصیتها برویم و روی کارآفرینان بیشتر تمرکز کنیم.
اولدوز، شما تا الان شغلها و کارهای زیادی را امتحان کردید. مثل طراحی جواهرات، ویراستاری، طراح گرافیک و … بودید. آیا این تجربههای مختلف، سد رسیدنتان به هدف نمیشدند؟ اگر به عقب برگردید، باز هم تمام آنها را انتخاب میکنید؟
اولدوز: اگر به عقب برگردم، این تجربهها را دوباره انتخاب میکنم. معمولا از این شاخه به آن شاخه رفتم. به نظرم این تجربهها سد راهم نمیشدند، چون همیشه در راستای هدفم بودند. اولین بار که به عنوان گرافیست کار کردم، خیلی خوشحال بودم. رشته تحصیلی من هم بود و دوست داشتم در همان رشته به کار بروم. در طول کارم نیاز پیدا کردم که عکاسی را هم به عنوان یک مهارت جدید یاد بگیرم. از آنجا که در هنرستان هم به مباحث نقاشی و هنرهای تجسمی آشنایی داشتم، تصمیم گرفتم عکاسی را هم آموزش دیدم. این تجربه علاوه بر تقویت مهارت گرافیکیم، به بهبود کارم هم کمک کرد.سپس به صورت فریلنسر به عنوان یک گرافیست و عکاس کار کردم و این دو حوزه روی هم، همافزایی داشتند و از نظر مالی بهم کمک کردند. از طرفی، معمولا طراحیهای دو بعدی بودند، اما بعدا متوجه شدم چرا سه بعدی طرح نزنم؟ کمکم آموزش دیدم و با فضای جواهر و طلا سازی آشنا شدم. با استفاده از این برنامه سهبعدی، قادر بودم طرحهای جواهرات را طراحی کنم. دوست داشتم این کار را خودم انجام دهم و به کلاسهای مربوطه رفتم تا این برنامه را یاد بگیرم. به طور کلی، این تجربهها در زمینه طراحی و گرافیک به من کمک کردند.به عنوان یک گرافیست، وقتی که با متنها در ارتباط هستم، بسیار مهم است که متنها بهترین شکل ممکن باشند. گاهی پیش میآند که متنی که به دستم میرسد که هیچ گونه ویرایشی روی آن انجام نشده بود، مثلا ممکن بود شعار تبلیغاتی اصلاً به محتوا مرتبط نباشد. اما وقتی که شما این تخصص را دارید، میتوانید متن را ویرایش کنید و به درستی آن را تنظیم کنید. به طور کلی، تمام تجربیاتی که در زمینه گرافیک داشتم به من در این زمینه کمک کردند.بعد از آن، به عنوان یک مدیر داخلی در یک مجله، متوجه شدم که میتوانم کارهای مختلفی را انجام دهم و این تجربهها و مهارتهایی که به دست آوردم، امکان انجام کارهای متنوع را برایم فراهم کرد. به عنوان مثال، بخشی از مدیریت اینستاگرام مرتبط با کار گرافیکی را بر عهده گرفتم و در مورد مجله نیز مسئولیت کار گرافیکی را داشتم. سپس به تدریج مدیریت کلی انجام میدادم که شامل تسکهای متنوعی بود. همچنین، عکاسی را نیز انجام میدادم، مثلاً برای استفاده در اینستاگرام و سایر پروژهها. این تجارب به من کمک کردند تا به یک مدیر تسکهای چندگانه تبدیل شوم که میتوانم اگر لازم باشد همه این کارها را انجام دهم. اگر به صورت تدریجی افراد را جایگزین شوند، من هم میتوانم مسئولیت آن را برعهده بگیرم و تسک از بین نمیرود.این همه تجربه به من کمک کرد که همیشه به عنوان یک مدیر قادر باشم تمام کارها را انجام دهم، حتی اگر تغییراتی در ترکیب افراد اتفاق بیفتد. این تجربیات به من کمک کردند و در حال حاضر بسیار خوشحالم که به عنوان مدیر این انتشارات کار میکنم.
آیا مهارتی بوده که توی نوجوونی به شکل خودآگاه یا ناخودآگاه اونو تمرین کرده باشین، ولی الان بخشی از شغلتون باشد؟
آرش: در دوران کودکیام، بسیار تنها بودم و سرگرمی اصلیام خواندن کتاب بود. به عبارت دیگر، من بسیار زیاد کتاب خواندم و ممکن است اینکه من بسیار کتابهای زیادی دیده و خواندهام، علتی باشد که در آینده ناشر شدم. این دغدغهها و تجربهها باعث شد که من متوجه تفاوت کتابهای خوب و بدتر شوم. وقتی یک کتاب را میخوانم یا میبینم، نقاط قوت و ضعف آن را میشناسم و فکر میکنم این تجربه، تفاوت بین من و ناشری که کمتر کتاب خوانده باشد را به خوبی آشکار میکند. در من ایجاد کرده است. با یک سردبیر یا ناشری که کمتر کتاب خوانده باشد، فرق میکنم، زیرا بعضی اوقات میگویند: "فلان ناشر، فقط به فروش میاندازد، فرقی نمیکند." این شخص ممکن است در تجارت بسیار موفق باشد، اما کیفیت کارش با یک ناشر یا سردبیری که بیشتر کتاب خوانده و کنجکاو بوده وقتی کتابها را میبینم، فرق میکند. فکر میکنم علاقهای که به کتابها داشتیم، باعث شد در آینده بیشتر با آنها سر و کار داشته باشیم. همچنین توانستیم نیازهای جوانان برای یافتن کتابهای الگوسازی برای آنها را برآورده کنیم و به همین ترتیب ایده انتشارات فیلم به وجود آمد. از بچگی فکر نمیکردم روزی ناشر شوم، فکر میکردم کتابفروش میشوم، اما همه این تجربهها به شدت به من کمک کردند. من فکر میکنم هیچ "تجربه بیهودهای" وجود ندارد. من همیشه میگویم که همه چیز را یاد بگیرید و تسلط کسب کنید. مثلا من حتی کمی تعمیرات و نجاری هم بلد هستم و گاهی پیش میآید که این مهارتها مورد استفاده قرار میگیرند. درحالی که فکر میکنم ویژگی طراحی گرافیکی این است که به هر طرف سری زده باشی و زمینهای کمی مهارت داشته باشی.
این یک خلاصه از گفتوگوی روبیکمپ با آقای آرش تنهایی و اولدوز ریحانی بود. روبیگپها هر دو هفته یکبار در سایت، یوتیوب و کستباکس روبیکمپ منتشر میشوند. از طریق این لینک میتونید ریکورد این جلسه رو ببینید.